حس هفتم
حس هفتم

حس هفتم

تغییر مکان

به پیشنهاد دوستان آدرسو تغییر دادم و رفتم بلاگ. اینم آدرس جدید


حس هفتــــــــــــم

در گل بمانده پای دل


مث یه طوفانه ، یه گرد باد میاد و همه چیو بهم میریزه. دستتو میگیره و پرتت میکنه به تاریک ترین و وحشتناک ترین جاهای زندگیت ، تنهایی و استیصال رو با خودش میاره. راه فراری نیس ، تویی و و غم و وحشت. محکوم به رنج کشیدن. دلت میخاد با تمام توان بدویی و بدون اینکه پشت سرتو نگا کنی دور و دورتر شی. مقصد برات مهم نیس ، فقط میخوای اینجایی که هستی نباشی. خیلی تلخ ، بیشتر از اونچیزی که فکرشو کنی. حس میکنی چنگ میزنن به قلبت و الانه که از جاش درآد ، میخوای با صدای بلند زجه بزنی اما نمیتونی. مهر سکوت خورده رو لبت و پشت این در بسته آشوبیه که هر لحظه تو رو به مرز انفجار نزدیکتر میکنه. دور شدن از فظای موجود و آدمای دور و برت تنها چیزیه که میخوای اما هیچ راهی برای عملی کردنش نیست. آخ که چقدر اون لحظه بد ِ و تو چقدر مشتاق پایانی. حتی شاید مرگ...



"بستن چشم هایت چیزی را عوض نمی کند، چون نمی خواهی شاهد اتفاقی باشی که می افتد، هیچ چیز ناپدید نمی شود. 

در واقع دفعه ی بعد که چشم وا کنی، اوضاع بدتر می شود. دنیایی که توش زندگی می کنیم این جور است!"

- هاروکی موراکامی / کافکا در کرانه

یه روزی میای سیروان


غلط نامه


یه بازی جدید نصب کردم رو گوشی به اسم غلط نامه ، که باید با توجه به شکلایی که میبینی کلمه مورد نظر رو حدس بزنی. بعضیاش خیلی ساده س اما بعضی کلماتش رو باید خیلی فکر کرد. فهمیدم اینقد از این سلولای خاکستری کار نکشیدم که کلا پودر شدن ، وقتی همه چی اونقدر آمادس از پیدا کردن جواب یه سوال با چن تا سرچ ساده یا حافظه های دیجیتال که جای حافظه ازش استفاده میکنیم. مغز خودبخود میخوابه و آدم مث گیجا فقط نگاه میکنه. همینجوری داشتم فکر میکردم که چن سال دیگه آلزایمر میگیرم و اسم خودمم یادم نمیاد و اطرافیانم در حالی که منو به آسایشگاه میسپرن در حالی که زحمت یه خدافظی هم به خودشون نمیدن چون فکر میکنن من که چیزی یادم نمی مونه خب چه کاریه محبت و این داستانا.. ببین یه بازی منو تا کجا که کشونده!



من و این روزا


گرمای کلافه کننده ی هوا و سر دردای شبه میگرنی! و بی حوصلگیای یهویی. چن روزه شروع کردم به خوندن رمان " کوری" اثر ژوزه ساراماگو . این روزهای کشدار و تبدار رو با خوندن کتاب میشه پر کرد. دیروز کلافه و بی حوصله بودم اینجور وقتا پناه میبرم به آشپزخونه و خودمو با درست کردن شیرینی و دسر سرگرم میکنم ، آشپزی ذهن رو از درگیریایی که داری منحرف میکنه. 

مثل اینکه جدی باید اینجا موندگار شیم:))


من
همه ی ابرهای آسمان را
گریه می کنم
تو
همه ی خورشیدهای خدا را
بتاب!

عباس معروفی


:)

دو سال قبل اینجا رو ساختم یه مدتی هم اینجا بودم ، البته دلیل ساختن اینجا این بود که اگه روزی نخواستم بلاگفا بنویسم بیام اینجا ، حالا که بلاگفا بیشتر از 3 هفته س قطع شده دوباره اومدم اینجا ، شایدم همین جا موندگار شدم. تو این چن روز فهمیدم آستانه تحمل بالایی دارم برای ننوشتن و اینکه معتاد نیستم اونقدا :دی ، اما یه روزایی آدم دلش میخاد فقط بنویس حتی موضوعش هم مهم نیست. مثل الان من که حتی یوزر پسورد اینجا رو هم یادم رفته بود و اونقد گشتم که دیدم یه گوشه کنار یادداشت کردم. 

سلام. بعد مدت ها تصمیم به نوشتن گرفتم.